معنی داری اندیشه نیک

حل جدول

داری اندیشه نیک

نیک اندیش


دارای اندیشه نیک

بهمنش


اندیشه

سگالش

فکر

سگال
اندیشیدن یا تفکر کاری ذهنی است و زمانی مطرح می‌گردد که انسان با مسئله‌ای مواجه‌است و خواستار حل آن است. در این هنگام در ذهن، تلاشی برای حل مسئله آغاز می‌گردد که این تلاش ذهنی را، تفکر یا اندیشه می‌نامند. فعالیت برای حل مسئله، از مراحلی تشکیل شده‌است که از تعریف مسئله به‌طور شفاف، روشن و ملموس، آغاز می‌گردد و با پیدا کردن راه حل‌هایی برای حل مسئله ادامه می‌یابد و با به کارگیریِ عملی بهترین راه حل و یافتن جواب نهایی به پایان می‌رسد؛ ولی بهتر است بگوییم در «مسیر دیگری قرار می‌گیرد» به پایان نمی‌رسد انسانِ بدون اندیشه متصور نیست.

لغت نامه دهخدا

اندیشه

اندیشه. [اَ ش َ / ش ِ] (اِمص) فکر. (انجمن آرا) (آنندراج) (دهار) (منتهی الارب) (نصاب). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. (ناظم الاطباء). فکره. فکری. رویه. هویس. (از منتهی الارب). وهم. هم. (مهذب الاسماء). خیال. (انجمن آرا) (آنندراج). نیه. ضمیر. طویه. (دهار). تأمل. (تاریخ بیهقی). فکرت. تفکر. نظر. رای. صدد. عزیمه. عزیمت.صریمه. صریمت. سگالش. ج، اندیشه ها و اندیشگان. (یادداشت مؤلف):
در اندیشه ٔ دل نگنجد خدای
بهستی او باشدم رهنمای.
فردوسی.
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جزاز داد اندیشه ٔ من مباد.
فردوسی.
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه.
فردوسی.
نیاید باندیشه از نیست هستی
نیاید بکوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه ٔ تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن باد است و دل کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
و این هردو (هردو گونه ٔ دانستن: اندر رسیدن [= تصور] و گرویدن) دو گونه است یکی آن است کی به اندیشه شاید اندر یافتن... و دیگر آن است کی او را اندریابم و به وی بگرویم نه از جهت اندیشه. (دانشنامه علایی چ احمد خراسانی ص 4). پس آنکه مرد نیست میمیراند و آن دیگر را میگذارد تا وقت موعود دررسد و در این علامتها و نشانیهاست از جمعی که اهل فکر و اندیشه اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307). این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). ما سخت ترسیدیم از آن سخن بی محابا که خلیفه را گفتی بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). قوت پیغمبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان اندیشه ٔ باریک. (تاریخ بیهقی).
آن به که چو چیزی محال جوید
اندیشه ٔ تو، گوش او بمالی.
ناصرخسرو.
اندیشه بود اسب من و عقلم
او را سوار همچو سلیمانی.
ناصرخسرو.
تاعادل دل شوی باندیشه
هرگه که تنت بعدل شد فاعل.
ناصرخسرو.
زاندیشه غمی گشت مرا جان بتفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
چه کنم که مر شما را بیش
هیچ اندیشه ٔ ولایت نیست.
مسعودسعد.
از این اندیشه ٔ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
اندیشه ٔ آن نیست که دردی دارم
اندیشه بتو نمی رسد درد اینست.
خاقانی.
ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه
نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی.
خاقانی.
در جان من اندیشه ٔ تو آتش افکند
کانرا بدوصد طوفان کشتن نتوانم.
خاقانی.
حالی را قومس در اعتداد تو آورده شد تا آن جایگاه روی و مقیم باشی تا اندیشه ٔ انعام درباره ٔ تو باتمام رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 225).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یامکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش.
نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.
نظامی.
از این اندیشه هرگز برنگردد
نه بنشیند دل عطار از جوش.
عطار.
دلی کز دست شد زاندیشه ٔ عشق
درو اندیشه ٔ دیگر نگنجد.
عطار.
اندیشه ٔ وصال تو از ما نبود راست
ناید خود از شکسته ٔ اندیشه ها درست.
کمال اسماعیل.
هر اندیشه که می پوشی درون خلوت سینه
نشان رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما.
مولوی.
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل.
سعدی.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش.
حافظ.
اندیشه ٔ صحیح نباشد سقیم را.
صائب.
|| ترس و بیم. (انجمن آرا) (آنندراج). بیم و ترس و اضطراب. (ناظم الاطباء). باک. رعب. هراس. پروا. خوف. خشیت. مهابت. مخافت. (یادداشت مؤلف):
پس تل درون هرسه پنهان شدند
از اندیشه ٔ جان غریوان شدند.
فردوسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
ز دل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
بهومان چنین گفت سهراب گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.
فردوسی.
همه شهر ایران ز کارش ببیم
ز اندیشگان دل شده بر دونیم.
فروسی.
خویشتن را بمیان سپه اندر فکند
نه ز انبوهش اندیشه نه از خصم حذر.
فرخی.
اندیشه اکنون از آن است که نباید که ملطفه بدست آلتونتاش افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325).
اندر ایام تو نندیشد کاندیشه خطاست
بره از گرگ وزشیر آهو وکبک از شاهین.
سوزنی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی.
سعدی.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی.
سعدی.
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ.
(بوستان).
|| غم. اندوه. انده. هم. اشتغال خاطر به سختی و مصیبتی که پس از این تواند بود، مقابل اندوه که برگذشته است. (یادداشت مؤلف):
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه، دل دور کن تا توان.
فردوسی.
چو بشنید خسرو از آن شاد گشت
روانش ز اندیشه آزادگشت.
فردوسی.
ز ایرج دل ما همی تیره بود
بر اندیشه اندیشه ها برفزود.
فردوسی.
ز اندیشه گردد همی دل تباه
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
که چو نیک و بد این جهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
فردوسی.
جشن سده است از بهرجشن سده
شادی کن و اندیشه از دل بکن.
فرخی.
تا ملک بدین هر دو قوی باشد و آباد
دشمن چه خورد جز غم و اندیشه و تیمار.
فرخی.
ملک ما بشکار ملکان تاخته بود
ما ز اندیشه ٔ او خسته دل و خسته جگر.
فرخی.
خون راندم از اندیشه ٔ هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها.
؟.
|| رشک. (ناظم الاطباء). || بمجاز، توجه. غم خواری. (از یادداشت مؤلف):
پیش از اینت بیش از این اندیشه ٔ عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره ٔ آفاق بود.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- اندیشه ٔ بد در دل آوردن، وسواس. (ترجمان القرآن جرجانی).
- اندیشه در دل آوردن، اندوهگین شدن:
تو اندیشه در دل میاور بسی
تو نگرفتی این دژ نگیرد کسی.
فردوسی.
- اندیشه رفتار، آنکه رفتار او چون اندیشه است. تیزرفتار:
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار.
نظامی.
- بداندیشه، بدفکرت. بدنهاد.
- به اندیشه، ترسان: ملوک زمانه او را مراعات همی کردند [محمود غزنوی را] و شب از او باندیشه همی خفتند. (چهار مقاله).
- بی اندیشه، بی فکر.
- پراندیشه، اندیشناک. با فکرهای گوناگون. رجوع به پراندیشه شود.
- رکیک اندیشه، که اندیشه ٔ پست دارد: رکیک اندیشه را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه).
- امثال:
که اندیشه ٔ مرد ناکرده کار
کند آرزوی گل از تخم خار
بهار دلارام جوید ز دی
شکر خواهد از بوریایینه نی.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 30).
اول اندیشه وانگهی گفتار (پایبست آمده است و پس دیوار). (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 314).
نیز رجوع به اندیشه افکندن. اندیشه بردن. اندیشه بستن. اندیشه خوار.اندیشه داشتن. اندیشه سنج. اندیشه سوز. اندیشه کردن. اندیشه کشیدن. اندیشه کیش. اندیشه گر. اندیشه گماشتن. اندیشه مند. اندیش ناک. اندیشه ناکی و اندیشه نما شود.


نیک نیک

نیک نیک. (ق مرکب) به خوبی. کاملاً. به کلی. یک باره:
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
مولوی.
گفت نادر چیز می خواهی ولیک
غافل از حکم خدایی نیک نیک.
مولوی.
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دور دور افتاده ای تو نیک نیک.
مولوی.


داری

داری. [را] (اِخ) شهری است میان نصیبین و ماردین. (منتهی الارب). رجوع به دارا شود.

داری. [را] (اِخ) وادیی است به دیار بنی عامر. (منتهی الارب).

داری. [را] (اِخ) قلعه ای است به طبرستان. (منتهی الارب). رجوع به دارا شود.


نیک

نیک. (ص) خوب. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (آنندراج). خوش. (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج). هژیر. (فرهنگ فارسی معین). نیکو. (آنندراج). جیّد. نغز.حسن. (یادداشت مؤلف). مطلوب. پسندیده:
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
از او دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک.
فردوسی.
همانا که در دهر گفتار نیک
نگردد تبه تا جهان است ویک.
فردوسی.
امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. (تاریخ بیهقی ص 371).
دارد از خوی نیک خویش ندیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
علم به کردار نیک جمال گیرد. (کلیله و دمنه). زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه).
گریار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار.
سوزنی.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک.
سوزنی.
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است.
خاقانی.
نام نیکش رانهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد این بنیاد من.
خاقانی.
به نام نیک نیزم می بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی.
ابن یمین.
|| صالح. (یادداشت مؤلف). شخص نیکوکردار. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین) برّ. نیک خو. نیک روش. نیکان. پاکان. اخیار. ابرار. صلحاء:
بدو گفت پیران که ای نیک زن
شدستم سرافراز بر انجمن.
فردوسی.
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کئی بر بوی شادکام.
فردوسی.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
از علم زاید وز خرد قول راست
چون مردنیک نیک بود مسکنش.
ناصرخسرو.
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال.
ناصرخسرو.
نیک است و بد است مردم گیتی
بد را بگذار و نیک را بگزین.
معزی.
گر تو نیکی مرا چه فایده زآن
ور بدم من ترا از آن چه زیان.
سنائی.
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
بدشان بهتر از همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر.
خاقانی.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
خاقانی.
هست تنهائی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
مولوی.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی.
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آن کس که گوی نیکی برد.
سعدی.
بد و نیک را بذل کن سیم و زر.
سعدی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
- نیکان، مجازاً، عباد. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
رسیدند بر تازیانی نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود...
فردوسی.
به کردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم.
فردوسی.
|| شایسته. کامل:
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمن ها به رزم و به بزم.
فردوسی.
|| سعد. سعید. مسعود. (یادداشت مؤلف): هر دو را به فال نیک گرفت. (سلجوقنامه) (فرهنگ فارسی معین).
- اختر نیک، ستاره ٔ سعد. طالع موافق:
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اخترنیک زور.
فردوسی.
دودیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر.
فردوسی.
بدین رزمگه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت.
فردوسی.
|| زیبا. (ناظم الاطباء). نیکورخ. نیک منظر.
- نیکان، خوبان. زیبارخان:
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
|| مفید. نافع. سودمند:
گرایدون که بپذیری این نیک پند
ز ترکان به جانت نیاید گزند.
دقیقی.
در همه ٔ پارس از آن سنگ هیچ جای نیست... و جراحت را نیک باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). || عجب. شگفت. (یادداشت مؤلف):
وآنجا که من نباشم گوئی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کارشرمساری.
منوچهری.
|| مناسب. سزاوار:
نیک است هر آن بد که به بیداد گراید.
قاآنی.
|| فبها. چه بهتر. نیک است: سیف از آنجا روی به در کسری نهاد و می گفت اگر از وی سپاه بازیابم نیک وگرنه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اگر بر این سخن خویش وفا کنم و شما سیرت من بپسندید نیک و اگرنه از ملک بیرون آیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || (اِ) خوبی. نیکی. (فرهنگ فارسی معین). خیر. مقابل شر. نیکویی. مقابل بدی:
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.
رودکی.
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
که زین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کردن و بد نیک آسان.
فرخی.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین.
فرخی.
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی.
فخرالدین اسعد.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
نیک با بد بود ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار.
سنائی.
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم.
ادیب صابر.
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
ادیب صابر.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن.
خاقانی.
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
خاقانی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
وآن بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی.
سعدی.
نیک ار کنی به جای تو نیکی کنند و باز
ار بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.
؟ (از جامعالتمثیل).
|| خوشی. مقابل ناخوشی: نیک و بد؛ خوشی و ناخوشی.رفاه و سختی:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
جهان را سپردم به نیک و به بد
نماندم که روزی به من بد رسد.
فردوسی.
بد و نیک بر ما همی بگذرد.
فردوسی.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
نیک است از آنکه نیک و بدش برگذشتن است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش.
ناصرخسرو.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
|| حسن. خوبی. مقابل عیب و زشتی:
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
که هست او یکی خادم نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین.
خاقانی.
بد اونیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم.
عطار.
بد و نیک است بی خلاف ولی
مرد خالی نباشد از بد و نیک.
سعدی.
|| (ق) تمام. کامل. (فرهنگ فارسی معین): زمانی نیک اندیشید پس گفت اسحاق راست می گوید. (تاریخ بیهقی ص 487). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی).
ساعتی نیک در تفکر بود
سر برآورد و تربیت فرمود.
سعدی.
|| بسیار. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). بسی. بسیار. فراوان. بی نهایت. (ناظم الاطباء). سخت. بلیغ. عظیم. زیاد. (یادداشت مؤلف):
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کرد و بد نیک آسان.
فرخی.
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست.
عسجدی.
خوارزمشاه میمنه ٔ خود را سوی میسره ٔ ایشان فرستاد نیک ثبات کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 617). بستد و نیک از جای بشد. (تاریخ بیهقی ص 323). بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند. (منتخب قابوسنامه ص 2). باکالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست که سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). عرب از کینه ای که در دل داشتند نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود.
مسعودسعد.
سخت به دردم ز دل سخت گرم
نیک به رنجم ز دم نیک سرد.
مسعودسعد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند. (نوروزنامه).
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببوئی دور باشد پایه ٔ سوسن ز سیر.
سنائی.
ظلم از هر که هست نیک بد است.
سنائی.
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک ارزان است.
انوری.
این بدعهدی از سیرت مخدوم اگر خاص ما نیست نیک عجب می شمارم. (نفثه المصدور).
نیک بدرائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی.
ای عراق اﷲ جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک اﷲ سخت مشتاقم به تو.
خاقانی.
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است.
خاقانی.
گرسنگی بر وی نیک غالب آمده بود. (سندبادنامه ص 335).
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل.
مولوی.
قرص ماه از قرص نان دور است نیک.
مولوی.
نیک سهل است زنده بی جان کرد
مرده را لیک زنده نتوان کرد.
سعدی.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت.
سعدی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است.
سعدی.
گرچه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد چونکه خود کردم.
اوحدی.
ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه ٔ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
علم درّی است نیک باقیمت
جهل دردی است سخت بی درمان.
؟ (از تاج المآثر).
|| به دقت. (یادداشت مؤلف). درست. چنانکه باید. عمیقاً:
ببین نیک تا دوست دار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست.
فردوسی.
رأی دانا سر سخن ساری است
نیک بشنو که این سخن باری است.
عنصری.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک. (تاریخ بیهقی ص 651). پس ابراهیم پسران را گفت نیک نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
نیک بنگر تا چگونه کردگار
بر من از من سخت بندی برفکند.
ناصرخسرو.
ای پسر دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست
نیک بنگر گرچه نادان بر تو غوغا می کند.
ناصرخسرو.
برتو این خوردن و این خفتن و این رفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بدگهر کس است برفت.
خاقانی.
دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
|| خوب. درست. به هنجار:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
این مطرب ما نیک نمی داند زد
ز اینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
|| کاملاً. کلاً. دقیقاً:
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
لعل است یا لبانت قند است یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
سعدی.
- نیک آمد، خوب است ! خوب ! بسیار خوب ! (یادداشت مؤلف): قاضی گفت نیک آمد و خوب می گوئید. (تاریخ بیهقی ص 41). امیر گفت نیک آمد فردا باید که از شغل ها فارغ شده باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی).
- نیک آمدن، شایسته بودن. مناسب داشتن. پسندیده افتادن. مناسب افتادن:
نام محمود نه نیک آید بافعل ذمیم.
ناصرخسرو.
نیک آمده ست زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
خاقانی.
- || خوب و مطلوب شدن. موافق طبع واقع شدن:
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی.
- || خیر و فلاح نصیب افتادن:
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک، نیک آید فراپیش.
نظامی.
- || خوب اثر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤثر افتادن. سودمند و نافع گشتن: اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید. (هدایهالمتعلمین ص 216 از فرهنگ فارسی معین).
- نیک آوردن، خوب کردن. به جا کردن: نیک آوردی که نیامدی و به شراب به خواجه مساعدت کردی. (تاریخ بیهقی ص 161).
- نیک خواستن، نصح. (دهار). نصیحت و صلاح اندیشی کردن.
- || خیر و صلاح خواستن.نیک کسی خواستن. نیکخواه او بودن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک داشتن، نیکو تعهد و نگهداری کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرامی داشتن. عزیز داشتن.
- نیک داشتن کسی را، با او نیکی کردن. با او خوش رفتاری و محبت کردن:
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که خوبان خود عزیز و نیک روزند.
سعدی.
- نیک دیدن، خیر دیدن. بهره بردن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک رفتن، نکوکاری کردن. نیکی کردن:
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
- نیک شدن، جودت. (تاج المصادر بیهقی). صلاح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خوب گشتن. اصلاح. (پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین). به صلاح آمدن.
- || بهبود یافتن. خوب شدن.
- نیک کردن، خوبی کردن. نیکوئی کردن. احسان:
به نیکی باشم و هرگز نباشم
به جز بر نیک ناکردن پشیمان.
ناصرخسرو.
مکن به جای بدان نیک ازآنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی.
ناصرخسرو.
تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد.
سعدی.
- || به صلاح آوردن. اصلاح کردن. درست کردن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گردیدن، نیک شدن. خوب و استوار گشتن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گفتن، تحسین کردن. تعریف کردن. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ عمید

اندیشه

آنچه از عمل آگاهانۀ ذهن حاصل می‌شود، فکر،
گمان،
[قدیمی] ترس، بیم،
[قدیمی] توجه، ملاحظه،
* اندیشه کردن: (مصدر لازم)
فکر کردن،
خیال کردن،
احساس ترس و بیم کردن،

فرهنگ فارسی هوشیار

داری

‎ بویه فروش، کشتیبان در ترکیب بمعنی داشتن ورزیدن حفظ کردن آید: باغداری قپان داری ترازو داری خانه داری چارواداری علم داری کرسی داری گله داری مرغداری.


نیک

خوب، خوش، مطلوب ‎ (صفت) خوب نیکو هژیر: مقابل بد: ((تا دامن قیامت این چمشه نیک از چشم بد مصون باد خ)) . یا نام نیک. شهرت خوب و پسندیده: ((نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود ک تویی امروز درین شهر که نامی داری. )) (حافظ. 313)، زیبا، سعد: ((. . . هر دو را بفال نیک گرفت. )) یا نیک بزرگ. سعد اکبر: مشتری. یا نیک خرد. سعد اصغر زهره، شخص نیکو کار نیکو کردار: جمع:

فرهنگ معین

اندیشه

(اِمص.) تفکر، تأمل، (اِ.) ترس، اضطراب. [خوانش: (اَ ش ِ)]

نام های ایرانی

اندیشه

دخترانه، آنچه حاصل اندیشیدن است، فکر

فارسی به آلمانی

اندیشه

Aufreiben, Meditation (f), Meinung [noun], Sorge (f), Unruhe; aengstlichkeit

معادل ابجد

داری اندیشه نیک

665

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری